چهارشنبه ۱۶بهمن ۱۳۹۲
پيرمرد يخ زده بود. لباس هايش هم كافي نبود. دستانش را دائم جلوي دهانش مي گرفت تا با "هايي " كه مي كرد آنها را گرم كند. توي ايستگاه اتوبوس نشسته بود . دلش خوش بود كه برف روي سرش نمي ريزد.
اولين اتوبوس با تاخير آمد. پيرمرد دائم پاهايش را تكان مي داد تا گرم شود. هر كسي چيزي داشت به پيرمرد داد. يكي يك قوطي شير ، يكي يك لقمه نان سنگگ و ديگري نهارش را كه استانبولي پلو بود.
راننده اتوبوس به پيرمرد گفت : سوار شو !
پيرمرد گفت : من نمي خوام جايي برم !
راننده گفت : سوار شو ، بخاري روشنه كمي گرم شو !
يكي پيرمرد را كمك كرد . روي يك صندلي نزديك بخاري ماشين نشست . آنچه داشت را روي صندلي مقابلش گذاشت . شروع به خوردن كرد. قاشق نداشت ، استانبولي پلو را با دست خورد ، آخرش هم انگستانش را شديدا ليسيد !
شنيدم يكي گفت : ظاهراخيلي وقته كه چيزي نخورده !
آب از زير كفش پير مرد توي اتوبوس راه افتاده بود.
راننده اتوبوس را راه انداخت . پيرمرد گفت :مي خوام پياده شوم !
راننده گفت : هوا سرده ، همين جا بشين با هم مي ريم وبرمي گرديم ، تا ساعت كارم تموم شه خدا كريمه !
اتوبوس رفت . باز آمد و باز رفت . پيرمرد همچنان مسافراتوبوس است .
برچسبها: پيرمرد, اتوبوس, ايستگاه, برف