رفته بودم " منوچهری " قیچی سلمانی بخرم . پیرمرد کنار پیاده رو بساط داشت . نمونه اجناسش را روی شیشه یک مغازه متروک چسب کرده بود. هم کلامش مردی بود هم سن او ! قیمت قیچی را پرسیدم و خواستم تا یکی بخرم. پیرمرد پرسید : "آقا ! شما تا حالا فلسفه خونده ای ؟ "

-          در حد چند واحد عمومی دانشگاه ! ولی دخترم دانشجوی فلسفه است .

 خوشحال شد . مردی که کنار او ایستاده بود، اسم دانشگاه دخترم را که شنید ، با خوشحالی گفت ؛ دختر من هم در همان دانشگاه ، ولی ریاضی محض خوانده است.

-         مرد فروشنده پرسید: به  نظر شما چرا بعضی به فلاسفه توهین می کنند ؟

-         چه عرض کنم ! شاید بلد نیستند استدلال کنند . زیادند کسانی که وقتی کم  می آورند به توهین متوسل می شوند !

جواب من رضایت خاطر او را جلب کرده بود. از میان بساطش دوکتاب آورد .یکی تاریخ فلسفه به زبان انگلیسی و دیگری  مروری بر آثار یک فیلسوف . اولی را خوانده بودم . اسم چند تن از بزرگان امروز سیاست و ادب را آورد که اصرار داشت روی یکی از آنها و می گفت که او در چند نوشته به فلاسفه بزرگی مثل " ابن رشد " و " بطوطه " توهین کرده است .

 گفتم که من آن نوشته ها را نخوانده ام و قضاوت هم نمی کنم ، ولی می دانم وباور دارم که اولین اصل دموکراسی ، گفت و گو است . صد البته با احترام . گفتن و شنیدن ! تا آنجایی که به قول "جان لاک " فیلسوف شهیر انگلیسی  " من جانم را می دهم که تو آزاد باشی نظرت را بگویی !"

 چند کتاب دیگر فلسفی را نیز پرسید که خوانده ام یا نه ! یکی دو تا  را خوانده بودم . محتوای آن کتابها شد اساس بحثی که ازپرسش قیمت قیچی شروع شد ! از فلسفه دیالکتیک ، فلسفه کانت ، هگل ، مارکس و انگلس آنقدر شنیدم و گفتم که خورشید غروب کرد و خیابان منوچهری خلوت شد و مغازه ها شروع به پایین آوردن کرکره کردند. بحث وقتی بیشتر داغ شد که به او گفتم چند سالی در شوروی مامور بوده ام و با آثار بزرگان روس در حوزه ادبیات آشنا هستم و همسرم هم زبان و ادبیات روسی خوانده است.

درمعرفی خودش گفت که سالها در پیش از انقلاب زندان بوده است. قزل قلعه و اوین ! و با کی و کی هم سلول بوده است. همه شان آدم بزرگ های الان و اسم و رسم دارهای بعد از انقلاب بودند. شهادت داد که بعضی از آنها در زندان هم نماز شب می خواندند . از یکی خیلی تعریف کرد . اسمش را الان نمی شود آورد !

-    من یک کمونیست بودم ! افکار چپ داشتم ! همه جا شعار می دادم ، گرفتنم کردند تو زندان ! اول قزل قلعه و بعد اوین ! " کمون " برای خودش در زندان حاکمیت می کرد . چند زندانی که ساواک         می خواست سر به تنشان نباشد ، با چراغ سبز کمون در زندان کشته شدند . گفتند که بازجو خواب بوده ، زندانی با وصل کردن سیم برق خودش را کشته است. شما باور نکنید ! اعدام 30فروردین 1354 ، 9 زندانی در پشت تپه های اوین با چراغ سبز کمون بود وگرنه ساواک جرات آنرا نداشت !

 کی تو زندان چکار کرد و کی جاسوسی می کرد و کی عامل ساواک بود و کم آورده بود ! به او توصیه کردم که این خاطرات را بنویسد .

-     من رو خیلی شکنجه نکردند . وعده همکاری دادم . چیز زیادی هم نداشتم .اغلب لو رفته بودند .         " عزت شاهی " هفت سال زیر شکنجه بود . مجاهدین واقعی را شدیدا شکنجه کردند. سران آنها خائن بودند . مثل سران شوروی !  تو زندان ایستاده ادرار می کردم . مذهبی ها از دست من چیزی            نمی گرفتند ! هم یک مسیحی بودم اسمی ! و هم اینکه یک کمونیست بودم ! با همه اینها آیت الله ربانی املشی خیلی محبت می کرد. تو زندان فلسفه خواندم . زبان یاد گرفتم . انقلاب که شد از زندان بیرون انداختنم . هیچ چیز نداشتم . سرمو انداختم که برم ، کجا ؟ خودم هم نمی دانستم . نه جایی و نه مکانی ! و نه سرمایه ای ! با دکتر "عباس شیبانی " سالها هم سلول بودم . کلید خانه زنش را که به رحمت خدا رفته بود به من داد و گفت ؛ برو توش زندگی کن !

قلبم تپید ! شرط کرد که باید مسلمان شوی ! گفت ؛ من از تو چیزی نمی خوام فقط نمازت را بخوان ! دو نفر شدیم . 25 سال است در آن خانه زندگی می کنیم . هیچ چیز ندارم ، نه پول آب می دم و نه پول گاز و نه اجاره ! حالا خدا را باور دارم !

 کتاب خاطرات عزت شاهی را برایش کنار گذاشته ام . این بار که مسیرم  به  منوچهری افتاد ، تقدیمش خواهم کرد.



برچسب‌ها: زندان, فلسفه, کمونیسم, مسیحی
نوشته شده توسط رئوف پیشدار  در ساعت 11:25 | لینک  |