شنبه هفتم ديماه 1392 دخترم را كه به سرويس دانشگاه رساندم ، ماشين را درخانه پارك كردم . نمي خواستم مزاحم خواب خانواده بشوم . هنوز اذان نگفته اند . در مسجد محل يكي دو نفري در صحن مسجد مشغول نماز ودعا هستند. سه نفر مي شوند . يكي خادم است كه مي شناسمش . با من چهار نفر شديم . از قسمت زنانه هم صدايي مي آيد ، شايد خانم و يا خانم هايي هم آنجا مشغول دعا و نماز هستند .
منتظر جماعت نمي شوم ، اذان كه گفته مي شود نمازم را مي خوانم و مسجد را ترك مي كنم . جمعيت حالا شايد پنج يا شش نفر باشد. در اين مسجد من جزو جوانها ! هستم ، از آنهايي كه روي صندلي نماز نمي خوانند .
ايستگاه اتوبوس منتظر دوستم مي شوم كه قرار است دنبال من بيايد . تا زماني كه قرار كرده ايم يك ساعتي وقت است. بعضي روزها او و بعضي روزها هم من يكديگر را به اداره مي رسانيم . نمي خواهم دل او را بشكنم ، و گرنه با اتوبوس راحت و سريع و بدون ماندن در سرما به اداره آمده بودم .
ايستگاه مقابل سه برج است كه مجموعا 600 آپارتمان دارد . چراغ تك وتوكي از آپارتمانها روشن است . حمل براين مي كنم كه براي نماز صبح بيدار شده اند . هر طبقه يكي دو خانه ! ساعت كه مي گذرد چند تايي بيشتر مي شود. خورشيد كه مي زند دوستم مي آيد . حالا تعداد چراغ ها زياد شده است ولي وقت نماز گذشته است . وقت رفتن بيرون ازخانه است.
برچسبها: نمازصبح, سيتا, مسجد, جماعت
ادامه مطلب