خورشيد خانم صبح كه از خواب بيدار شد احساس كرد ته گلوش يه چيزي داره  مي سوزه !

 كمي آب گرم خورد . بهتر نشد. سرفه پشت سرفه ! سرش گيج مي آمد. از پنجره بيرون رو نگاه كرد ، آسمان تيره وتار بود . از ساعت هميشگي طلوعش دقايقي مي گذشت .

 روي تخت دراز كشيد . هي مي خواست بلند بشه ، ولي نمي تونست . بدنش شديدا درد مي كرد !

 راديو گفت كه دانش آموزان تعطيلند . خورشيد خانم پتو رو سرش كشيد و خوابيد !

با خودش گفت : اگر مدرسه ها هم تعطيل نبود ،‌ من كه مريضم و بايد استراحت كنم. اين همه ساله دارم  گرمي و روشني مي دم بگذار يك روز هم برم مرخصي !

 هوا تيره و تار بود. خورشيد خانم خوابيده بود . دود آسمان شهر را گرفته بود. خدا هم گفت :‌حالا دو روز مدرسه هاشون تعطيل شه تا بعد ببينم چي مي شه ! اينها همه ي زندگي رو شوخي گرفتن !

 باد هم گفت :‌خواهش مي كنم اينبار به من دستور ندين ! 

 خورشيد خانم همچنان خوابيده است . مامانش كه از اداره آمد مي بردش دكتر ! شايد براي يكي دو روز ديگر هم دكتر براش مرخصي استعلاجي نوشت !

 * این مطلب را از وبلاگ "پگاه " دخترم برداشتم .

 

نوشته شده توسط رئوف پیشدار  در ساعت 7:58 | لینک  |