آن مرد خودكشي كرد
اول غروب شنبه 27 آبان – ديشب – مرد ميان سالي با انداختن خود از پل ستارخان در غرب تهران خودكشي كرد. شاهدان واقعه گفتند ، مرد از لبه پل در بالاترين نقطه آن خودشو پايين انداخت .
زنها و مردهايي كه تو ايستگاه اتوبوس زير پل منتظر بودند ، جيغ و داد كنان به طرف مرد رفتند . يكي فوري به فوريت هاي پزشكي تلفن زد . يكي كه اطلاعات پزشكي بهتري داشت ، دستشو گذشت روي گردن مرد و گفت :نبضش داره مي زنه . سريع ببريم بيمارستان رسول اكرم (ص) !
آن مرد گفت : تلفن زدم آمبولانس الان مي ياد !
يك دقيقه – دو دقيقه و... شايد يك ربعي گذشت كه صداي آژيري به گوش رسيد . خيابان كيپ تا كيپ پر بود از ماشين ، كسي هم كنار نمي كشيد . آمبولانس بايد به سمت صادقيه مي رفت تا از دوربرگردان به جنوب خيابان و زير پل بياد .
رفتن آمبولانس تا دوربرگردان خودش كلي وقت گرفت ،چقدر؟ نمي دانم ،هيچ كي درشرايطي نبود كه وقت بگيره. همه نگران مرد بودند .
راننده آمبولانس هي داد مي زد : آقا برو كنار ! پرايد برو كنار ! پرادو برو كنار و...
هيج كس تكان نمي خورد ، باور كنيد ! لطفا ، لطفا ! هم اثر نداشت . چند تايي ماشين هم دنبال آمبولانس بودند . بوق مي زدند و چراغ ، يكي چراغش ذنون بود ! كه چي ؟ آمبولانس راه رو باز كن ما بريم !
كف خيابان را خون پوشانده بود . آن مرد روي زمين افتاده بود . كسي نمي توانست به او دست بزند ، مي ترسيد اگر شكستگي داشته باشد ، بيشتر شود.
صدايي از مرد در نمي آمد ولي نبضش مي زد . يك مرد گفت : بيچاره !
آن ديگري گفت : والله شرايط سختي شده است !
ديگري گفت :آقا گرانيه !
بعدي هم گفت : آقا تواين شرايط خدا نكنه عروس داشته باشي ، داماد داشته باشي ،نوه ها همه چشمشان دست پدر بزرك است .
آن زن گفت : سنش از عاشقي و اين حرف ها گذشته است .
آن مرد گفت :خانم جان حال داري ها عاشقي چنده !!
يكي گفت : والله اگر 123 ميليارد ...
مردي حرف او را قطع كرد و گفت : آقا جان اختلاس نه ! سوء برداشت !
آن مرد با لهجه اي در جواب گفت : والله بالله من از اين حرف ها سرم نمي شه ! اسمش هرچيه باشه ، معني ش همينه كه بردند و خوردند !
آمبولانس رسيد . امدادگران به وارسي بدن مرد پرداختند . برآنكارد را آورند و او را به آمبولانس بردند. تماشاچي ها جلسه شان را ادامه مي دادند. يكي اين وسط داد زد :انقلابي ها بيان ! اتوبوس آمد . راننده همه را سوار كرد . يكي از روي ركاب ماشين داد زد ، اتوبوس انقلابه ها كسي جانمونه !
يك اتوبوس هفتم تير هم آمد . منتظران اتوبوس همه سوار شدند . كسي در ايستگاه نبود. خون مرد روي زمين ريخته بود.
بغل دستي من توي اتوبوس گفت : بيچاره شديم از فردا مد ميشه كه بيان خودشون رو از پل ستارخان بيندازند پايين ! آنوقت كلي مي خوره تو سر محل ما !
من جوابي ندادم . يكي كه شنيده بود از پشت سر گفت : اين پل ارتفاعش كمه ! به درد خودكشي نمي خوره !
راننده گفت : ايستگاه نبود ؟
پياده شدم .