*رئوف پیشدار
استاد دانشگاه و روزنامه نگار

به محض آن‌كه جمعیت را ديدم فوراً از ماشين پياده شدم و بى سيم موتورولا تخته آجری را زیر لباسم پنهان كردم و همين موقع بود كه چشم جمعيت به ماشين ما افتاد كه آنتن بى سيم هم آن‌را كاملاً تابلو كرده بود.


ميانه دهه ١٣۶٠ اولين تظاهرات خيابانی كه در آن شعارهاى بسيار، بسیار تندی هم عليه مسوولين داده شد ، تظاهراتی بود كه در منطقه سيزده آبان در جنوب تهران و آن‌هم ظاهراً در اعتراض به فقر امكانات و خدمات شهرى دراين محله صورت گرفت و گروهك ها هم براى تعرضاتی به امكانات عمومى به تحريك مردم پرداختند.
به دستور مرحوم احمد بورقانی كه معاون خبری بود و نيز آقاي جمشید شفيعی سردبير بعد از ظهرهای آن سال‌های خبرگزاری جمهوری اسلامی - ايرنا بلافاصله عازم منطقه شديم .

آن روز به محض آن‌كه به منطقه سيزده آبان رسيديم از دور جمعيت زيادى را ديدم كه به سمت شمال خيابان در حركت بودند و شعارهاى تندی هم مى دادند، مرده باد، زنده باد، مرگ بر، مرگ بر!


من و بهرام حسن زاده دو خبرنگار و حسن آقاى چپی عكاس و آقای ملكی (عموملكی - به احترام سن و سالشان عمو می گفتیم )‌راننده گروه بود، با همان پيكان قهوه اى معروف خبرگزارى كه آنتن بى سيمش هم روى در صندوق عقبش نصب بود .
اين ماشين همان‌طور كه بعضى وقت ها كارگشا بود ، بعضى وقت ها هم واقعاً مصيبتی بود!
آن روز به محض آن‌كه به منطقه سيزده آبان رسيديم از دور جمعيت زيادى را ديدم كه به سمت شمال خيابان در حركت بودند و شعارهاى تندی هم مى دادند، مرده باد، زنده باد، مرگ بر، مرگ بر!
براى ما كه بچه نهادی شناخته مي شديم، صبح ها در مجموعه ای از نخست وزیری کار می کردم و بعد از ظهرها ایرنا، اصلاً قابل تحمل نبود با اين وصف من بايد كار خبرى خودم را انجام مى دادم . آن روز من صورتم را اصلاح كرده بودم و محاسن خيلى كمتری داشتم .
به محض آن‌كه جمعیت را ديدم فوراً از ماشين پياده شدم و بى سيم موتورولا تخته آجری را زیر لباسم پنهان كردم و همين موقع بود كه چشم جمعيت به ماشين ما افتاد كه آنتن بى سيم هم آن‌را كاملاً تابلو كرده بود.
جمعيت به طرف ماشين هجوم آورد و من تنها ديدم كه بهرام حسن زاده – حسن چپی و عمو ملكی توى آن پريدند و عمو ملكی هم گاز ماشين را گرفت و حالا نرو كی برو و جمعيت كه دنبال ماشين مى دويد نتوانست به آن برسد.
من مانده بودم و يك بيسيم و جمعيتی كه اگر احتمالا مى فهميدند كه من از آن‌ها نيستم تكه بزرگم ،‌گوشم بود‌!
آن طرف خيابان كارخانه اى بود . درش بسته بود. چندين بار در زدم تا اين‌كه نگهبان كارخانه در را بازكرد . درحالى كه گوشه بيسيم و آنتن آن‌را عمداً نشان مى دادم از او خواستم كه به من اجازه دهد تا تلفنى بزنم. آن بنده خدا هم كه فكر می كرد من مامور هستم و احتمال مامور امنیتی! در كمال احترام و در نهايت همكارى، من را به نزد مدير كارخانه كه در دفترش كار مى كرد، برد و گفت :‌آقا ! ايشان مامور هستند و مى خواهند تلفنى بزنند.
و عبارت " مامور ! " را كمى قوى تر و به اصطلاح معنى دار ادا كرد . آقاى مدير
كه معلوم بود كاملاً هوای دست و پايش را دارد ! با نهايت احترام من را سمت تلفن راهنمایی كرد و خودش هم محل را ترك كرد تا من راحت تر بتوانم "گزارش! " كنم.
من هم با خيال راحت و درحالى كه بيرون از كارخانه هم‌چنان صداى جمعيت مى آمد كه شعار مى داد و صداى تيراندازی هايى نيز شنيده مي شد ، به خواندن خبرهايم پاى تلفن پرداختم و دوستان اتاق خبر هم زحمت نوشتن آن را كشيدند . خبرم كه تمام شد قبل از آن‌كه خداحافظی كنم صداى "بهرام حسن زاده " را شنيدم كه اتاق خبر را پيج مى كرد تا خبرش را بخواند و وقتى آقاى شفيعی سردبير با او صحبت كرد گفت كه به سمت بهشت زهرا (س) گريخته اند و آقاى شفيعی هم ضمن خسته نباشيد به او و همكارم "‌حسن چپی " از آن‌ها خواست به سازمان بازگردند.
#خاطرات

🟡 برای مطالعه نوشته های نویسنده ،لطفا لینک های زیر را دنبال کنید:

https://chat.whatsapp.com/LgEB4ZlnFKY5ohMdKOOZiO1

https://x.com/lioeLabnnjAz2HE?s=09

https://t.me/raoufpishdar

eitaa.com/raoufpishdar

https://www.facebook.com/Raoufpishdar

https://www.instagram.com/Raoufpishdar

https://www.threads.net/@raoufpishdar

نوشته شده توسط رئوف پیشدار  در ساعت 10:53 | لینک  |